هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

سرهمی بافتنی!

سلام عشق خوردنی من! دیروز با همدیگه رفتیم مهمونی... یه مهمونی که من و تو بودیم و بابایی توی ماشین منتظرمون! خونۀ خاله سمیرا (خالۀ بابایی) مراسم دعا بود... منم خیلی خسته بودم و واقعا نمی تونستم برم، اما خب زشت بود دعوتشونو رد کنم و نرم... تند تند حاضر شدم و راهی شدیم... اوایلش خوب بودم اما کم کم احساس کردم دلم سفت شده! گفتم کار شماست دیگه... اومدیم خونه هم... و امروز صبح به خاله ندا که گفته بودم بپرسه از دکتر دوباره اس ام اس زدم... و اونم موقعی که داشتم مقنعمو سر میکردم از خونه برم بیرون به قصد محل کار، گفت باید خیلی دقیق بشم که این سفت شدنا انقباضه یا شمایی! خب منم نمی تونستم بفهمم! این شد که سریع راهی بیمارستان شدم چون دکترم امروز درما...
20 مهر 1392
1